سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۱۹ ب.ظ
بعد از بازدید از یادمان های اروند ، دهلاویه ، هویزه ، طلائیه و ... حالا نوبت به سرزمین عشاق میرسد ،
شلمچه ...
اسمش را که میشنوی ناخوداگاه بدنت میلرزد ،
شلمچه خلاصه عشق است و قطعه ای از بهشت ،
شلمچه ، آینه ایست که تمام جبهه با خاکهای سرخش در آن می درخشد....
انقدر از شلمچه شنیده بودم که بی صبرانه منتظر رسیدن بودم ،
از دور که یادمان شلمچه پیدا شد ، دل پرواز کرد ....
در این زمین مقدس ، باید با پای برهنه قدم زد ، پاهایت که بر خاک شمچه میخورد ، انگار راحت میشوی ، انگار سبک بال میشوی برای پرواز ...
اینجا سرزمینی است که ملائک در آن سجده می کنند و برای بوسه زدن بر خاکش از هم سبقت میگیرند .
اما اینجا جز تلی خاک ، چیزی نمی بینم ، اما نمیدانم چرا همین خاک ها هم به دل مینشیند ، هوای اینجا بی نظیر است ، آدم دلش میخواهد فقط پشت سر هم نفس بکشد ...
پای صحبتهای یکی از سرداران جنگ مینشینیم و او از رشادت ها میگوید و از ایمان ،
از خاطرات آن روزها میگوید و هوای دلمان را بارانی میکند ، آنقدر که دیگر دلت نمیخواهد سرت را از زمین بلند کنی ، شرمنده ای ، شرمندهء شرمنده ...
هر آنچه که از غروب شلمچه خوانده و شنیده بودم ، حالا میبینم ، دیدنی است و غم انگیز ،
انگار اینجا خورشید هم میلی برای غروب ندارد ، آخر اینجا سرزمین مردان بی غروب است ...
اما داستان شلمچه ما تازه شروع میشود ، بعد از نماز از آن همه کاروان فقط تعداد معدودی میمانیم و در مهمانی خصوصی شهدا ، پای صحبت های تامل برانگیز و نافذ حاج حسن یکتا مینشینیم ...
او میگوید و ما میباریم ، او میگوید و ما فریاد میزنیم ، او میگوید و ...
گفت و گفت و گفت و سپس نوبت رسید به زمزمه هایی با امام زمان :
سلام آقا فدای تو
باز دلمو آتیش زدی
گفتی یک روز جمعه میای
این جمعه هم نیومدی
وقت رفتن بود اما توانی برای بلند شدن نبود ، باران اشک ها مجالی نمیداد ...
من اومدم با اشک و آه
خستهام و مونده تو راه
میخوام که رو سفید بشم
شبیه اون غلام سیاه
باد میوزید و گرد و خاک زیاد بود ؛ سرد بود و کاروان ها منتظر ، اما دل تاب جدایی نداشت ،
مگر میتوان شلمچه را رها کرد و رفت ؟!
مگر دل راضی میشد ؟!!
مگر پاها توان ایستادن دارند ؟!
بعد از یک خانه تکانی حسابی و سبک شدن ، باید میرفتیم،
زنده باشم برای تو
بنده زر خرید بشم
کشته بشم به پای تو
کاشکی بشه شهید بشم
در میان انبوهی از اشک و آه و شرمساری و با دلی سرشار از شوق شهادت وداعی سخت با شهدا و شلمچه داشتیم اما به امید اینکه این شلمچه ، آخرین شلمچه عمرمان نباشد ...
محسن سرتاره
سلام و درود ما بر پاره های تن این ملت که در این بیابان ها
انیس و مونسی جز نسیم بیابان و هم نشینی با حضرت زهرا (س) ندارند.
امام خمینی (ره)
۱
۰
۹۳/۱۲/۲۶